سفیر بهشت



دیشب میخواستم بنویسم گفته به بهونه اینم که شده چند دقیقه بیای بیرون ببینمت خواستم شروع کنم احساسی شدن ولی اونقدر خسته بودم که چیزی ننوشتم حالا ورق برگشته در عرض چند ساعت یه جوریه که یعنی "خوبیاشونم اینقدر بزرگ نکن" کم کم دارم ایمانم رو از دست میدم:/ شایدم مشکل از کج فهمی منه. هر چی هست شاید نا شکری باشه ولی میخوام همونجوری که سعی دارم بدیارو ناچیز ببینم نسب به خوب بودن هاشم بی تفاوت باشم
۷۰ سالمم که بشه نصیحتم به خودم اینه که درگیر آدمهای رفتنی نشو و متاسفانه همه آدمها به نوعی رفتنی هستن دروغ که نداریم. یه وقت هایی عجیب به حال کسایی که یکی رو برای خودشون دارن غبطه میخورم‌‌ اونا خیلی متفاوتن الان دونه دونه بهم زدنانوشو توی هر نوع روابطی میبینم و میگم من اینجوری نیستم و نتونستم اینطوری باشم‌. خیلی راحت میگذرن و یکی دیگه یه چیز دیگه نمیگم خیلی آدم چشم و گوش بسته ای هستم:)))) یا نبودم یا نخواستم باشم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تحصیل و مهاجرت به خارج از کشور فناوری و تکنولوژی The future is over پنجره چوبی دل نویس Lily ســـــــیگــار صــــــورتــی آساره طراحی گرافیک s